یک داستان بسیار جالب و خواندنی و سرکاری !
نوشته شده توسط : مرتضی

یک داستان بسیار جالب و خواندنی و سرکاری !

 

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه

حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر

کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز

نشنیده بود …

ادامه در لینک زیر

 

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این

را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را

به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای

مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون

تو یک راهب نیستی»این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای

دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ،

من حاضرم .بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی

زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی

پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :‌« من به تمام

نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از> من> خواسته بودید کردم .. تعداد برگ

های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین

وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است

. اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت

آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من

بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد

درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار

داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت…. و

همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در

نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود

قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و

متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی

بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید !!!!





:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: یک داستان بسیار جالب و خواندنی و سرکاری ! ,
:: بازدید از این مطلب : 902
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 دی 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: